امروز کسی برای تو سجاده وا نکرد
بغضی ترک ندید و گلوئی صدا نکرد
انگار ما بدون حضورت راحتیم
وقتی کسی برای ظهورت دعا نکرد
کنیزک را دوباره فرستاده بودند سلول زندانی تا وسوسه اش کند
اما نمیدانستند چرا کنیزک سوی زندانی نمیرود
زندانبان چشمش را از سوراخ در بر داشت.قامت چاق و درازش را راست کرد.چشمانش را مالید و تف کردروی زمین ودوباره خم شد
چشمش را دوباره روی سوراخ گذاشت .از آنچه دیده بود خشکش زد شاید خواب میدید اما نه بیدار بود.
کنیزک به سجده افتاده بود موهای سیاه وبلندش که گویی به تاریکی زندان گره خورده بود پخش
شده بود روی زمین. صورتش پیدانبود موها صورتش را پوشانده بود گریه میکرد و میگفت:
قدوس قدوس سبحانک سبحانک
یاران وفادار به ظاهر داری
گریه کن حرفه ای و ماهر داری
دلخوش بهدعای عهد این قوم نباش
تو قصه کوفه را به خاطر داری
هر چند که خسته ایم از این حال نیا
شرمنده اگر ندارد اشکال نیا
ما خط تمام نامه هامان کوفیست
آقای گلم زبانمان لال نیا
از دوری تو غمگین ونالان هستیم
وز کرده خود کمی پشیمان هستیم
اصلیت ما را گر میپرسی
از کوفه ولی مقیم تهران هستیم