مبین مشغول تنظیم گوشی جدیدش بود
و مینا هم پالتوی مارک دارشو بر انداز میکرد و هر دو خوشحال بودند
اما مادر حسرت زده و ناراحت به فاکتور فروش دست بند ارثیه ای مادرش خیره شده بود.
مامان هر وقت میخواست اشتباهات دختر کوچولوشو بهش گوشزد کنه براش قصه میگفت:
یکی بود یکی نبود یه آقا فیله بود خیلی خوب بود ولی به بزرگترا سلام نمی کرد
یکی بود یکی نبود یه خانم خر گوشه بود خیلی ناز ولی با دندوناش پسته میشکست ...
یه روز مامانه جلوی چشای دختر به همسایه دروغ گفت
بعد رفتن همسایه دختر کوچولو اومدپیش مامان و گفت :یکی بود یکی نبود یه مامان خوبی بود...
کنیزک را دوباره فرستاده بودند سلول زندانی تا وسوسه اش کند
اما نمیدانستند چرا کنیزک سوی زندانی نمیرود
زندانبان چشمش را از سوراخ در بر داشت.قامت چاق و درازش را راست کرد.چشمانش را مالید و تف کردروی زمین ودوباره خم شد
چشمش را دوباره روی سوراخ گذاشت .از آنچه دیده بود خشکش زد شاید خواب میدید اما نه بیدار بود.
کنیزک به سجده افتاده بود موهای سیاه وبلندش که گویی به تاریکی زندان گره خورده بود پخش
شده بود روی زمین. صورتش پیدانبود موها صورتش را پوشانده بود گریه میکرد و میگفت:
قدوس قدوس سبحانک سبحانک
از حکیمی پرسیدند:چرا شنیدن تو از گفتن تو بشتراست
گفت:زیرا که مرا دو گوش داده اند و یک زبان یعنی دو برابر آنچه میگویی بشنو.