کنیزک را دوباره فرستاده بودند سلول زندانی تا وسوسه اش کند
اما نمیدانستند چرا کنیزک سوی زندانی نمیرود
زندانبان چشمش را از سوراخ در بر داشت.قامت چاق و درازش را راست کرد.چشمانش را مالید و تف کردروی زمین ودوباره خم شد
چشمش را دوباره روی سوراخ گذاشت .از آنچه دیده بود خشکش زد شاید خواب میدید اما نه بیدار بود.
کنیزک به سجده افتاده بود موهای سیاه وبلندش که گویی به تاریکی زندان گره خورده بود پخش
شده بود روی زمین. صورتش پیدانبود موها صورتش را پوشانده بود گریه میکرد و میگفت:
قدوس قدوس سبحانک سبحانک