دیروز امروز فردا
پسرک دوان دوان به طرف سمت مسجد میدوید
اما وقتی رسید جمعیت از مسجد خارج میشدند .دوستش را دید او گفت دیر رسیدی .اشک تو چشمای پسره حلقه زد
آن شب به خاطر نرسیدن به نماز جماعت گریه کرد.
سال ها از آن شب گذشت و اکنون که پسرک به گذشته ها مینگرد و زشتی هایی که انجام داده میبیند با خود میگوید:
تو همانی هستی که به خاطر دیر رسیدن به نماز گریه کردی دلش برای آن گریه تنگ شده بود
شاید دوباره بتواند گریه کند
اسباب بازی
داشت به بچه به نگاه میکرد داشتند سر اسباب بازی ها دعوا میکردند
-مال خودمه
-نخیر مال خودمه
یکی میکشید اینطرف یکی میکشید طرف دیگه باورش نمیشد .به خاطر یه ماشین پلاستیکی چه سر وصدایی راه انداخته بودن
تو ذهنش مقایسه کرد:همون طور که ما از دیدندعوای بچه ها به خاطر اسباب بازی و شکلات و...
خندمون میگیره حتما آدم بزرگایی
هستن که از دست و پا زدن ما آدمای معمولی واسه دنیا و زرق و برقش خیلی تعجب میکن
خیلی بیشتر از تعجب ما از کارای بچه ها
شیشه
زوج جوانی به محله جدیدی اسباب کشی کرده بودن.روز اول بعد از صرف صبحانه
زن متوجه شد که همسایه در حال آویزان کردن رختهای شسته هستش.نگاهی کرد و برگشت به شوهره گفت :
زن همسایه لباسهارا تمیز نمیشوید شاید هم نمیداند چطور لباس بشوید فکر کنم باید پودر لباسشویی دیگری بخرد .مرد هم نگاهی کرد اما چیزی نگفت.
هر بار که زن همسایه لباسهایش را برای خشک شدن آویزان میکرد زن جوان همان حرفها را تکرار میکردتا اینکه حدود یه ماه بعد زن جوان از دیدن رختای تمیز که
روی بند آویزان شده بودن تعجب کرد وبه همسرش گفت: نه بابا مثل اینکه یاد گرفته چطور لباس رو بشوره موندم که کی بهش یاد داده.
مرد:نه عزیزم من امروز صبح زودتر پا شدمو پنجره ها رو تمیز کردم.